نوشته شده توسط : مریم

اشعار سهراب سپهری , اشعار کوتاه سهراب سپهری , اشعار زیبای سهراب سپهری

شعر زاغچه سهراب سپهری

من از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم

حرفی از جنس زمان نشنیدم!

هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود.

کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.

هیچکس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت .

من به اندازه ی یک ابر دلم میگیرد

و شبی از شبها

مردی از من پرسید

تا طلوع انگور چند ساعت راه است؟

باید امشب بروم

باید امشب چمدانی را

که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم

و به سمتی بروم

که درختان حماسی پیداست

رو به ان وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند

یه نفر باز صدا زد سهراب!

کفش هایم کو؟

“اشعار سهراب سپهری

اشعار سهراب سپهری , اشعار کوتاه سهراب سپهری , اشعار زیبای سهراب سپهری



:: برچسب‌ها: اشعار سهراب سپهری , اشعار کوتاه سهراب سپهری , اشعار زیبای سهراب سپهری ,
:: بازدید از این مطلب : 327
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 15 آبان 1395 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 105 صفحه بعد